همین الان.... خیلی سخت بود... اولش گفت ازدواج کن... داشت راضیم میکرد مثلا.... وای.. چ ساعات بدی بود... از اول تا اخرش اشک ریختم...
نمیدونم چرا نخواستم بفهمه گریه مو انگار خواستم نظر واقعیشو بدوم
با هر هق هق تو جواب حرفاش ی شکلک خنده گذاشتم
ولی انگار میفهمید ک حالم خوب نیست
شاید هم خودشم حالش خوب نبوددد مث من
پر از بغض
پر از اشک و آه
از خودم عکس گرفتم ک اینجا آپلود کنم ک بعدنااا یادم باشه گریه هام و قدره عشقمو بدونم یادم باشه بعدا بزارم
یهو خاله اومد تو گفت چرا گریه میکنی،بغلم کرد،بوسم کرد، گفت چی شده... از شانسم مهین عکس خودشو و فاطمه و فریده رو فرستاد همون موقع... گفتم دوستم عکس فرستاده دلتنگ شدم
جدایی از م... با همه ی عاقلانه بودن و فوایدش ک امروز خودش گفت کشور و کار و ... برام خیلی سخته... خیلی....
تا اخرین لحظه براش تلاش میکنم ک بعد نگم نکردم
ک پیش احساسم سربلند باشم
میدونم خدا هم اگر صلاح هم باشیم زودتر کارمونو درست میکنه
امرور بهش گفتم،گفتم ک نمیتونم ببینم انقدددررر واسه کسی تلاش کرده باشم و حالا بشه مال یکی دیگ،حاضر و اماده
یقین دارم یقین دارم یقین دارم خدا جواب قدم ب قدم گام هایی ک ادم بر میداره رو بهش میده
مهدی خیلی تلاش کرد،مطمئنم کارش درست میشه
ی کار خیلی خوب... حتی مطمئنم دراینده ی شخصیت سیاسی مهم هم میتونه باشه
اون ی مدیر با استعداده
من ب داشتنش افتخار میکنم
و دل خواسته م اینه ک مال من شه.... باشد ک خواست خدا هم همین باشد
حرفای فرزانه ای...برچسب : نویسنده : 1harfayefarzaneiie بازدید : 143