نوشتم شاید باز شه این بغض لعنتی

ساخت وبلاگ

راستشو بگم

دلم گرفته ازش....

خیلی هم گرفته،

وقتی این همه منتظر ازمونش بودم.... وقتی منتظر خبرش بودم.... بعد که بخاطر نگرانی دیرشدن زنگ زدم بهش....

مطمئن بودم خاموشه.... صدای بوق که اومد مطمئن شدم سایلنته..... حتما سر جلسه ساینت کرده، خاموش نکرده.... وقتی صدای الو گفتنش اونم با دهان پر اومد، مطمئن شدم همین الان از جلسه اومده بیرون..حتما داره کیک و ساندیسی که اصولا سر جلسات میدن رو میخوره....خسته ست...

اما....

وقتی میپرسم کجایی؟ میگه خونه....

یجوری میشم

یه بک آپ به عقب.... حتما از جلسه اومده،  با هم ازونیاش کمی صحبت.... کمی شیطنت.... کمی پیاده روی تو مسیر تا برسه خونه..... تازه اگر کار دیگه ای این حین نداشته باشه....

حداقل، در خوش بینانه ترین حالت.... 1ساعت هست که ازمون تموم شده....

و من منتظر.... من تسبیح به دست.... من....

اشک قشنگ اومد سراغ چشمام... بغض گلومو خفه کرد..... برعکس بقیه موقعا که همون موقع به روش میاوردم.... از حسم... از ارزش.... هیچی نگفتم.... هیچی...

نمیخوام بیشتر از این حس بد بهم دست بده..... که اون دیدش عوض شده یا نه.. که اون قدرمو میدونه یا نه....

بگمم چه فایده، فقط خودمو کوچیک کردم....

از دیروز....فقط بغض دارم.... بغضی که هنوز خالی نشده.... سعی کردم سر خونوادمم خالی نکنم.... چرا همش اون اذیت کنه.... من با یکی دعوا کنم.... از دعوام بگم که اون اروم کنه و فکر کنه ناراحتیم بخاطر بقیه ست..... نه... دیگ سعی میکنم بتونم....

خدایاااااااا حواست هست دو روزه فرزانه ت داره خفه میشه و به رو نمیاره

حرفای فرزانه ای...
ما را در سایت حرفای فرزانه ای دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1harfayefarzaneiie بازدید : 136 تاريخ : جمعه 9 مهر 1395 ساعت: 11:15